سلام به همه ی شما دوستان خوب و عزیزم
امیدوارم حال همتون خوب خوب خوب باشه
همونطور که قول داده بودم اولین مطلب رو درباره ی اردوی غرب براتون آماده کردم. امیدوارم خوشتون بیاد. فقط نظر یادتون نره ها. التماس دعا
قطار با سه ساعت تاخیر رسید به قم. خیلی ناراحت بودم. چون یه نماز جماعت صبح با حال تو حرم حضرت معصومه (س) رو از دست داده بودم. اما خوب چه کار میشد کرد. دست من نبود. و شاید هم تقدیر الهی بود. سریع رفتم حرم و بعد از یه زیارت مشتی و درد دل با کریمه ی اهل بیت رفتم جمکران. اونجا هم کلی با آقا درد دل کردم. بعدش برگشتم حرم. رفتم اطراف حرم. جاتون خالی رفتم فلافلی و دو تا فلافل خریدم و صبحونه رو خوردم. یه دونه هم از این پیراهن هایی که آقایون روحانی می پوشن خریدم واسه خودم با دو تا چفیه. یه تاکسی گرفتم و رفتم مسجد فاطمه الزهرا (س). آخه قرار بود همه اونجا جمع بشن برای حرکت. اولین نفری بودم که رسیدم. در مسجد هنوز بسته بود. یکی از همسایه های مسجد که تو اردو هم باهامون بود منو دید. رفت خادم مسجد رو صدا کرد تا بیاد در رو باز کنه. خلاصه در باز شد. نشستم تو حیاط مسجد. عجب مسجد با صفایی بود. کاش مسجد محله ی ما هم یه همچین حیاطی داشت. کم کم بچه ها داشتن میومدن. از بچه های وبلاگ نویس یا بهتر بگم اردوی از بلاگ تا پلاک 3 فقط 10 15 نفر اومده بودن. مجاهد می گفت تو قضیه ی این اردو من واقعا فهمیدم که غرب و شهدای اون یه چیز دیگه هستند. می گفت خیلی ها ثبت نام کردن ولی فقط شما 10 15 نفر رو شهدا طلبیدند. بقیه هر کدوم یه مشکلی براشون پیش اومده و نتونستن بیان. رفتم تو فکر. مگه من کی هستم یا بهتر بگم چی هستم که من رو طلبیدند؟ توی مسجد به خط شدیم و نشستیم. حاج احمد آقای پناهیان نکاتی رو درباره ی اردو به همه گوشزد کردند. اردو با شرایط سخت. بعدش به همه یکی یه دست لباس خاکی دادند. نماز ظهر رو هم خوندیم و ناهار رو خوردیم. برای سلامتی و بیمه شدنمون یه گوسفند هم قربونی شد. سوار اتوبوس شدیم و حرکت. خوشبختانه اتوبوس از این کولر دارای جدید بود و از حیث گرما مشکلی نداشتیم. در بدو حرکت اتوبوس شماره چهار که مال ما بود یه مشکلی پیدا کرد و با کمی تاخیر راه افتادیم. که البته به اعتقاد ما بی حکمت نبود این تاخیر. آقای سعادت مند مسئول اتوبوس شماره ی 4 یا بهتر بگم فرمانده ی گروهان امام حسین (ع) بودند. یه فرمانده ی خوش اخلاق و خوش تیپ.
گروهان ما تشکیل شده بود از بچه های وبلاگ نویس و یه تعداد از بچه های شمال کشور و یه تعداد هم از جاهای دیگه. عجب گروهان با صفایی بود. یادش به خیر. بالاخره راه افتادیم. رسیدیم فیروزان. توی راه چند جا وایساده بودیم. فیروزان واسه نماز مغرب و عشا وایسادیم. وای که عجب جاده ی قشنگی بود. توی راه همش من اطراف جاده رو می دیدم. سر سبز و زیبا. رفتیم مسجد جامع فیروزان. نماز مغرب و عشا خونده شد. در بین دو نماز امام جماعت اون مسجد به ما خیر مقدم گفتن و کلی از ما بچه بسیجی ها تعریف کردند. خودمونیم توی عمل هم واقعا بسیجی هستیم؟ بعد از نماز یه عده رفتن برای خریدن کفش کتونی. آخه توی اردو کوهنوردی در پیش داشتیم ولازم می شد. منم یکی خریدم. یه خورده هم آذوقه برای راه خریدم. راه افتادیم به سمت کرمانشاه. رسیدیم به پادگان هوانیروز ارتش. پادگانی که خاطرات شهید شیرودی و شهید کشوری رو در دل خودش نگه داشته. اونجا بعد از به خط شدن و بشین پاشو با استقبال گرم و صمیمی برادران ارتش رو به رو شدیم. پس از خوش آمدگویی به اتاقهای محل اسکان رفتیم که کلاس های یک مدرسه بود. همه با کلاس شده بودیم. شام رو خوردیم و خوابیدم. البته با چراغ روشن. چون اگر چراغ رو خاموش می کردیم برق پریز و شارژرهای موبایل ها قطع می شد. آفرین به این برق کش با هوش و خبره. خلاصه خوابیدیم....
به این ترتیب روز اول اردو با اتمام رسید.
تا بقیه ی مطلب یا علی و اولادش